به نام خالقی که قلم به اراده اش می نویسد
کویر اندیشه
در هیاهوی زمان صفحات ترک خورده دفتر عمرم را در سایبان بلند دوستانی که یادم دادند در املای زندگی برای محبت تشدید بگذارم تا در دوستی نیم نمره کم نشود، ورق زدم تا خاطراتی که از جنس صداقت اند با قلم جوهر عشق روی دیوار زمان نوشته شود .
فقط گوشه ای خاطرات آبی برکه تنهایی ام را برایتان به تصویر می کشم:
الفبای عشق را در کنار دوستانی هجی کردم که یادم دادند هر عشقی موضوعی دارد از جنس «تعریف و استدلال » الفاظ دنیایی از دلالت اند. تطابق با آنها در ضمن آنها و لازمه آنها. سرخی چهره شان دلالت طبعی بود تا عقل من درد ها و لذتهایشان را درک کند. تصور باران با تصدیق باران می بارد مرا به دهکده غمی هدایت می کرد که از لبا ن تشنه کویر اندیشه سیراب شده بود.
بلندای مهرشان برایم تداعی موسیقی تنهای در دشت اقاقیها بود. تا لمس کنم مفهوم خدا را و باور کنم در دنیای خارج یاد خدا عاشقانه ترین تکرار دنیاست .
در دنیای واژهها همهی تلاشم را کردم تا بهترین تعریف برای موجود متواطی عالم حقیقت پیدا کنم، اما همه انساناند در انسانیت تفاوت ندارند لذا جامع و مانع و مبهم نبودن و دوری نبودن در بازار دنی دنیا خریدار نداشت، مناعت طبع را به تاراج گذاشته بودند، از خریدنش نا امید نبودم، ایمان داشتم در طوفان بلاها و گرد باد مصیبت ها تعریف برای اشرف مخلوقات هست «انسان حیوان ناطق است» کاش همه جنس حیوانیت و فصل ناطقیت را تصور و تعریف می کردند...
گذر زمان، شتاب ثانیهها و دقیقههای نیمه سوخته عمر، مرا از خواب غفلت بیدار میکرد تا همراه باشم با ماهیان دریای آرزو که کمربند اراده و همت را برای رام کردن امواج پر تلاطم بسته بودند سلسه وجود ماهیان ممکن بود به واجب ختم می شد اما چه زیبا سلسلهی کلیات خمس را در ژرفای قلبشان تکرار کردند. ذاتی پاک داشتند، عرضهای بی شماری روی دیواره های دلشان سنگینی می کرد مهربان، خندان، برای هم خاص برای من عرض خاص بودند.
زندگی را برایشان تقسیم کردم به اسم، فعل، حرف، زیباتر از حرفها خودشان را وابسته هم کرده بودند تقسیم منطقی را یاد گرفتند به هم آموختند. از هفت وادی «تصور،تصدیق، مفهوم، مصداق، کلیات خمس، الفاظ، تقسیم » در یک واژه تعریف گذر کردند تا به قصری رسیدند که با آجرهایی از خاک استدلال بنا شده بود.
از دلتنگیهایم برایشان قضّیه میساختم تا خودشان صدق و کذبش را داوری کنند. «زندگی جنگیدن لحضه ها است»«زندگی تبسم ترنم عشق است»خوبیها وبدیها در قالب قضّیهی حملیه ثبوت و سلب شدند . وجود حجاب و عفت محصلی بود برای زنان سرزمین آریایی که چرا از این گوهر ناب و مروارید پنهان در صدف هستی عدول کردند. شرط دوستی من با آنان صداقت و یکرنگیشان بود . مقدم و تالی جایشان را با هم عوض کردند تا انفصال در سایه اتصال در کنار لزوم و اتفاق زیبا باشد. دوستی ما اتفاقی بود اما اتفاقی که قول دادیم همیشگی مستمر باشد . دفتر ترک خوردهی ذهن را با هم ورق زدیم و به محصورات اربع رسیدیم زیبایی سالبهی جزئیه و سالبهی کلیه باورش آسانتر بود از موجبه جزئیه وکلیه «بعضی انسان ها خوب نیستند»«هیچ سنگی انسان نیست»از صورتهای سیلی خورده زمان ظرف وجود دنیای «ذهن ،خارج ،حقیقت»را درک کردیم . پذیرش دوستی و صداقت دلیل میخواست«مباشر،غیر مباشر»ولی گوهرهای وجودمان به گونهای بود که یکدیگر را نقض نمیکردیم با هم تضاد نداشتیم ، داخل در هم بودیم ،دخول تحت تضاد نبودیم«جزءکه صادق باشد کل به طریق اولی صادق است»کمیت ،کیفیت،صدق،کذب،عکس،نقض،سرمشق دفترچه ی تکلیفمان بود.تا اگر ادعا کردیم «منطق تفکر است-بعض تفکر منطق است »هم صادق باشد عکس همیشه تابع اصل است. از لابه لای حیا، عفت، ادب، کرامت، استقراء را کشف کردم . لطافت دستانشان، شیرینی بیانشان شبیه هم بود ناخداگاه تمثیل را کشف کردم تا به آسمان آبی قیاس اقترانی، استثنایی اتصالی وانفصالی، اشکال اربع برسم . حد وسطهای خوبی بودند و بدون نقص ایفای نقش کردند. لازم نبود کات بگویم .
این آتشفشانهای خاموش جغرافیا چه زیبا، مس وجودشان را طلای ناب کردند تا از طلا قیاس اقترانی شکل اول بدیهی ترین، منتج ترین شکل را ساختم :
وجودشان طلا است (صغری)
طلا گران قیمت است(کبری)
نتیجه:وجودشان گران قیمت است.
اگر خوبی باشد فانوس های شهر روشناند (صغری)
لیکن فانوسهای شهر روشن نیست.(کبری)
نتیجه:بنابراین خوبی نیست.
فرشتههای نجات کشتیهای به گل نشسته یقین داشتند یاد خدا آرام بخش دلهاست، با یاد به انتظار فرج نشستند، خدا در زندگی آنها حضوری سبز داشت،پنجرهی دلشان را به نا امیدی بسته بودند، امید را در نیمههای شب تنهای از معبود یگانه طلب می کردند. رد سرخ درد را کوچه پس کوچههای دلشان تجربه کرده بودند، عارفانه مباشره، مراقبه، محاسبه ، می کردند ،به معنای واقعی یقین به معناالاخص بودند .گرمای وجودشان برای ذوب شدن برفها و یخهای حسرت بهترین علت شد. از برهان لمّی حقایق را کشف کردند. مهربانی خورشید همیشه علت روشنای روز است.
ساختمان ذهنشان صورت وسیرتی پاک داشت، مادهاش در دامن صناعات خمس پرورش یافته بود. بدون دلیل و برهان کل را از جزء بزرگتر میدانستند.از لابه لای احادیث، آیات، اقناع می شدند. حسنهای بیشماری داشتند خوش اخلاق، با وفا، عادل، اما حسن عدل، قبح ظلم بهانهی شد تا به صحنهی جدل کشیده شوند. مشکلات روزگار بیوفایی مردم، ستم ها، دروغ ها، خیانت ها، حسدها، و صدها احساسات کاذب دیگر وسیلهی شد تا در دام خطا واشتباه و نادرستی جریان تفکر «مغالطه» گرفتار شوند.
دلشان دریا، راهشان بی پایان، عشقشان وصف ناپذیر بود با لطافت مهرشان، صداقت کلامشان، فانوس های خاموش شهر شعر را روشن کردند .
نسیم تفکر، پیام بیقراری من برای سیر حرکت از معلوم به مجهول، آغاز شد .اما افسوس که ......ناتوانتر از آن بودم که همسفران، همراهان ،همنشینان، بازار تفکر را به سر منزل مقصود برسانم. فقط از دوستانی که بی ادعا همراهم بودند عاجزانه سپاس گذاری می کنم شرم مرا پذیرا باشند .
آرزویم این است که :آرامش مهمان ناخوانده ی خانههایتان باشد، و دادگاه سرنوشت بهترین حکم ها را برایتان بنویسد.
در ساحل امن نیاز سجادهی آرزویم را گشودم تا تفکر به نعمتهای معبود را یاد بگیرم اما بیبهانه روی کرسی تفکر جوهر عشق روی کاغذ با الفاظی ................................
تقدیم به کلاس منطق .
دلنوشتهای از نوشته های استاد فاطمه شریف زاده لتحری مدرس درس منطق و فلسفه